نوستالژیهای جنگ ایران و عراق از دید ما کودکان دیروز – به مناسبت 31 شهریور
وبلاگنویسی بدون خودمانی نوشتن و شخصینویسی، لطفی ندارد، بر این باورم که حتی وبلاگهای تخصصیشده ما هم باید گاهی به تناسب زمان و شرایط و رویدادها، به روزانهنویسی و درد دل با مخاطبان خود بپردازند.
دو سال پیش در همین روزها بود که به مناسبت اول مهر نوشتم، اما این بار میخواهم موضوع دشوارتری را برای نوشتن انتخاب کنم، 31 شهریور و سالگرد شروع جنگ ایران و عراق.
دو سه هفته پیش تصمیم گرفتم که چنین پستی داشته باشم، اما در همین فاصله چند بار تا آستانه منصرف شدن از این تصمیم پیش رفتم، مثلا دو سه روز پیش در یکی از شبکههای اجتماعی، خاطرات یکی از کاربران را میدیدم که از آوارگی و زخمی شدن پدر و مصائبش در جریان جنگ، آن زمان که کودک خردسالی بیش نبود، نوشته بود، راستش آن سطور را که خواندم خجالت کشیدم و با خودم گفتم، آخر من را چه به نوشتن در مورد جنگ، تویی که در شمال کشور نسبتا در سنین مدرسه، در امن و امان به مدرسه میرفتی و برمیگشتی و هیچ یک از فامیل نزدیکت، در اثر جنگ به صورت مستقیم تحت تأثیر قرار نگرفتهاند، چرا باید در مورد موضوعی بحثبرانگیز مطلب بنویسی، آن هم مطلبی که هر طور کار کنی، لابد کسانی در طیفهای گوناگون پیدا میشوند که بخواهند ذکر معصومانه خاطراتت را به احوالاتی خاص منتسب کنند.
اما راستش، آدم گاهی خسته میشود از ننوشتن و آزمودن شیوههای مختلف بیان مطلب.
خوانندگان یک پزشک میدانند که من از عکسهای تاریخی و داستان پشت آنها خوشم میآید و پستهای متعددی در مورد آنها دارم، چند وقت پیش داشتم فکر میکردم، چرا عکسهای جنگ ایران و عراق که دو ملت را به شدت تحتتأثیر قرار دادند، در ابعاد جهانی بازتابی نداشتهاند، هر چقدر فکر میکنم میبینم به جز موارد معدود مثل عکس آن مرد کرد و دخترش که در بمباران شیمیای حلبچه کشته شدند، ما کمتر عکس معروف مشهوری داریم. آیا همهاش را میتوان به سوگیری رسانههای خارجی منتسب کرد، یا دلیل چیزی دیگری است و به فرهنگسازی ضعیف ما، نگاه هنری نازل ما، عدم استفاده ما از فناوریها روز و نداشتن یک زبان دلکش و مسحورکننده بازمیگردد؟
خلاصه اینکه در این پست در پی آن نیستم که جنگ را از بعد سیاسی بشکافم یا دیدگاه کنونیام را نسبت به آن ابراز کنم، بلکه میخواهم به صورت گزارههای خبری، برخی از شاتهایی که در مغزم در دوران کودکی برای همیشه ماندگار شدهاند را با شما به اشتراک بگذارم.
در زندگی هر یک از ما ناخودآگاه لحظاتی هستند که برای همیشه نقش میبندند و در ذهنمان منجمد میشوند، این لحظات خصوصیاند، ممکن است شما با ده نفر دیگر در جایی حاضر باشید و واقعهای را ببینید، اما آن لحظاتی که برای شما مهماند برای بقیه مهم نباشند. به عبارت دیگر، همانگونه که عکس لحظهای از زمان و یک قاب را برای همیشه فریز میکند، این خاطرات و این «شات» شخصی هم در ذهن ما جاودان میشوند.
سه سالگی، پدر بزرگ و مادربزرگ مادریام زنده بودند، سرخوشانه بعد از قدم زدن در خیابانهای انزلی به خانه پدربزرگ آمادهام، درخت انجیر وسط خانه، سازدهنی خریده بودم که آن زمان من را بیشتر از داشتن از آیفون جدید در این روزها شاد میکرد، بدنه چوبی و قسم جلویی فلزیاش را به یاد دارم، اما به جای امتحان سازدهنی محو صفحه تلویزیون شدم، اخبار داشت از وقوع یک جنگ میکفت، نام عراق و بمباران به گوش میرسید و پدربزرگ که نگران به صفحه تلویزیون نگاه میکرد.
ما گرچه جنگ را مستقیم ندیده بودیم و بر ما تأثیر نگذاشته بود، به جنگ عادت کرده بودیم، اصولا ما تصوری از زندگی در شرایط عادی نداشتیم، درست به همین خاطر بودن که رژه رفتن با تفنگ هم شده بود، یکی از عادات من، تفنگ پلاستیکی محبوبی داشتم که چیزی «دارت»مانند را پرتاب میکرد و در اول بخشهای خبری با سرود «انجز وحده» چه رژههایی که نمیرفتم.
گوش کردن به این آهنگ شده بود عادت من، در یکی از همین شبها بود که هنگام کم شدن ناگهانی ولتاژ برق، اصرار من باعث شد، دستگاه تلویزیون روشن شود، روشن شدن همان و اتصالی تلویزیون با صدایی شبیه انفجار همان!
اما بچههای جنگآشنای دهه 50، برخلاف تصور شما بچههای خشونتطلبی نبودند، اتفاقا به تناسب روزگار، ایدهآلگرا و شاعر و قصهگو هم بار آمده بودند و مگر مادر میگذاشت پسرش، از دوران کودکی، فقط اخبار جنگ به یادش بیاید.
کتابهای مصور دوران کودکی، داستانهای هانس کریستین اندرسن و برادران گریم، منبع لایزالی از افسانه و تخیل و عشق و دریچهای گشوده به دنیاهای پریانی بودند، مادر با هزار تغییر لحن و صدا، برای همه کاراکترها دوبله درجا میکرد. هنوز که هنوز است، هیچ زمان به اندازه آن زمانهایی که آن داستانها را گوش میکردم، شاد نشدهام.
دریغ که همه آن کتابها را از دست دادهام، کاش کسی بود و سری کتابها «چهار قصه، از چهار کشور» را بار دیگر به من میرساند.
اوه! پری دریایی، سفید برفی، راپنوزل، گربه چکهپوش، خیاط دلاور، مرد سیاهپوش و …
مدرسه، دعاهای صبحگاهی، رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما، سرودها و البته نقاشیها و انشاهایی با موضوع جنگ تحمیلی.
کلاس سوم، همکلاسی شوخی که به صورت متفاوت انشا مینوشت، انشاهای من را مادرم مینوشت، انشاهای او را خودش! او به جای انشا، داستان مینوشت، داستانهایی مضخک و فکاهی، اما با دیدگاهی شخصی.
اما روزی برای همیشه از او بدم آمد، روزی که برای جنگ انشا نوشته بود و خودش را در هیئت جنگاوری تصور کرده بود که سربازهای عراقی را در دیگ آب جوش میاندازد، آموزگار چیزی نگفت، فقط اخمی کرد و برخلاف همیشه به قوه خلاقه همکلاسی نخندید، شاید آن همکلاسی مادری مثل من نداشت که داستان برایش تعریف کند!
انشای من اما، با شعری از مصطفی رحماندوست شروع میشد، هنوز هم تقریبا شهر یادم است:
باد پاییز میوزید آرام، آن شب شوم سخت جان فرسا
همه سرگرم گفتگو بودیم، خواهر و مادر و من و بابا
ناگهان از میان تاریکی، غرش سهمگین به گوش رسید
برق تندی جهید از مغرب، شهر یکریز و بیامان لرزید
بیگناهان دست و پا زخمی
جنگ خونین ضد انسانی
….
قلکها، قلکهایی به شکل نارنجک که باید از سکههای عیدی پر میشدند، رفتن معلم برای آموزش نظامی و دوران کوتاه معلمی موقت من!
سرودها، ادامه داشتند، روزی که بدون هماهنگی قبلی با جمعی از هکلاسی که یک هفته سرود «آمریکا، آمریکا، مرگ به نیرنگ تو» را تمرین کرده بودند، بالا رفتم و در گروه سرود لب زدم، از یک سو به خاطر شیطنتم و مجسم کردن هکلاسیهایی که مانده بودند با من چه کنند، خندهام گرفته بود و از سویی هم به متن سرود توجه میکردم و احساساتی شده بودم!
جنگ و فقدانها و شهادتها، فامیل دوری که مادر خبر داد، وقتی در جزایر مجنون پیکرش را پیدا کردند، هنوز ساعتش با دقت کار میکرد. خانه همسایه با پسر و دختر همسایه، سیمین گفت، چشمت را بگیر تا لباس عروسکم را عوض کنم، در همان حال برادرش داشت از تلویزیون شهدایی گیلانی را شمارش میکرد و به ماردش میگفت چقدر شمارش کرده است.
شرکت در اولین تشییع. همکلاسی: میدانی جسدها را بعد چند ماه پیدا کردهاند، بهشان گلاب زدهاند تا متوجه بوی فاسد شدن نشویم و ترس و نفرت من.
آژیر قرمز، هنگام دیدن پسر شجاع. در ساعت دوی عصر، لوبیا پلو غذای محبوب من بود، اما روزی را به یاد میآورم که هنوز اولین قاشق را به دهان نگذاشته بودم که هواپیمایی از بالای شهر کوچمان عبور کرد، شایع بود که میگفتند بعضی از خلبانهای عراقی دلشان نمیآید شهرها را بزنند و بمبها را در صحرا و دریا رها میکنند، آن بار بمب در کنار دریا رها شد، شاید به خاطر کمبود سوخت و نبود اهداف راهبردی در شهرمان!
پدر اما یک ربع بعد از حادثه دنبال من میگشت! کجا بودم، در زیرزمینی که بینهایت امنش تصور میکردم، آموزشهای تلویزیونی را خوب اجرا کرده بودم. همان زمان بود که صدام را نفرین کردم!
نوشتافزارهای با کیفیت پایین، دفترهای آایران را مدرسه کنیم» که موقع خوشنویسی جوهر روی آنها پخش میشد، مدادهایی که دیگر بدنه آنها رنگ نمیشدند.
وسط فیلم ایرانی مردی که زیاد میدانست: مارش پیروزی، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، بنا به آخرین گزارشاتی که از مرکز عملیاتی خانم الانیا به دست ما رسیده است،رزمندگان اسلام موفق شدند: ولفجر 8، پیروزی باورنکردنی، فتح فاو، شاید بصره هم سقوط کند!
ماه رمضان، روایت فتح، چرت زدن عادتی در هنگام بخش برنامه، پدری که با نان برمیگشت و افطار میکرد. نانهای آن روزگار چه بوی خوبی داشتند!
اعتماد به رسانههای داخلی، روزی را به یاد میآورم که با مادربزرگ سوار خودرویی بودیم و راننده به سبک شایعهپردازهای آن روزگار، خبر سقوط شهر باختران را داد که از قضا یکی از فامیلهای نزدیک در همان شهر، دانشجو بود و نگرانی شدید مادربزرگ.
راننده مانده بود که چطور بگوید، دروغ گفته است و من هم مانده بودم، چطور به مادربزرگ بگویم که آن مرد دروغ گفته ولی نیت بدی نداشته، فقط میخواسته حرفی بزند، ما در عین حال شرم داشتم که یک آدم بزرگ را شرمنده کنم!
پدر و قصد رفتن به جنگ. دوستانی که میگفتند: عمودی بروی، افقی برمیگردی و پدری که چندان نشانی از قبول این حرف در او به چشم نمیخورد و یا دستکم من نمیدیدم. چیزهای نگرانکنندهای که میشنیدم و باعث شدند که یک شب تا صبح نخوابم و برای صلح دعا کنم، از پیامبر تا 14 معصوم، به ترتیب از از امام اول تا دوازدهم و تکرار و تکرار.
صفای و معصومیت و باور این روزگار را چطور میشود برگرداند.
سالگرد تولد خواهر، 27 تیر، عصر ساعت پنج، با خواهر و پدر از خیابان عبور میکردیم که پدر گفت، میگویند که ساعت دو اخبار ایران گفته، ایران قطعنامه را قبول کرده.
من اما باورم نمیشد، باز هم شایعه؟ باز هم کسی که رادیوی خارجی گوش میکند، چیزی گفته؟
اما این بار خبر درست بود.
روزهای بعد، آتشبس! سازمان ملل، اوه! تلویزیون دیگر مارش جنگ و سرود پخش نمیکرد، برای اولین بار آهنگهای کلاسیک میشنیدم، پس صلح این طوری است، به همین سادگی و به همین دشواری؟
عالی بود، چقدر زیبا به تصویر کشیدید…ممنون
این پست عالی بود. مثل همه ی پست های جنگ که تلخند، ولی بی تردید لازمند برای یادآوری.
عالی بود دکتر عـــــــــــــالی
اولین پستی از شما که اشکم را …
سلام
متن زیبایی بود.
با اینکه دهه ۶۰ بودم ولی یه جاهایی باهاتون همراه شدم.
خیلی جالب بود ممنون
نمیدونم چرا وبلاگنویس های ما یه اکراهی دارن در مورد این مسائل (ملی) صحبت کنن نمیدونم چرا دچار خودسانسوری شدیم؟!
من متولد 65 هستم تقریبا تنها خاطره ای که خاطرم! هست اینه که در منزل پدربزرگم که از قضا طبقه بالای خانه ما بود (یا بهتر بگویم ما طبقه پایین آنها بودیم) نشسته بودم که یکدفعه صدای موشکی در نزدیکی حانه آمد (آنموقع منزلمان هفت تیر بود) بعد پدرم به پشت بام رفت و از آنجا یک تکه ترکش را به من داد خیلی داغ بود…
اوف … چقدر ورق زدید صفحات اریخ قدیم رو . ممنون
این پست فوقالعاده بود!
با توجه به روحیهای که از شما میشناسم خیلی برام جالب بود که تا این حد با خواننده احساس راحتی میکنید. کارتون خیلی با ارزش بود!
با اینکه من زمان جنگ نبودم ولی بخشهایی از خاطراتتون با من مشترک بود. سازدهنی و تلوزیون سیاهسفید لامپی و رادیوی لامپی خونه مادربزرگ، درخت انجیر، روزهای داغ تابستون و شنا توی موجشکن و دریایی که زیاد اونوقتا شلوغ نبود. کتابهای داستان که بهترینهاشون برام چاپ قبل از انقلابشون بودند، مطبوعاتی ناصرخسرو، گز کردن مسیر مدرسه با همکلاسیها و شنیدن عقاید اغلب مخالف نظر خودم! ازجلونظام و شرکت تو سرودها و شعارهای سر صف، روزهایی که آزادهها میومند و خیابون ها پر آدم و گل میشد….
همه اینها رو دوباره واسم زنده کردید. واقعاً چی به سر اون معصومیت و باور پاک و بی آلایشمون اومد. شاید انسان هرچقدر بیشتر میدونه، سخت تر باور میکنه، حتی خبر صلح، حتی خبر لغو تحریم، و حتی دیگه وعدههای دلخوشکُنک از گوشه و کنار!
برخلاف اینکه نگران بودید نوشتهتون خوب درنیاد باید بگم به نظر من یکی از بهترین نوشتههای امسالتون بود. بهخصوص سبک روایت شات به شاتتون باعث شده بود که جنبهی نوستالژیک نوشته حتی برای من که سال ها بعد از جنگ به دنیا اومدم، حفظ بشه و منم احساس نوستالژیکی داشته باشم. دست مریزاد دکتر.
خیلی خوب نوشتید…
راستش میخواستم بگم که حسودیم شد بهت دکتر!!
من که سنم نمیخوره! ولی خاطرات مادرم از جنگ، از نگرانیش برا پدرم که خط مقدم بود! و اوارگی های کل مردم شهر…. از رسوندن غذا به دست مردم توسط ارتشی ها و سپاه…
از بمبها و تانکهایی که تا 10 کیلومتری شهر اومده بودن…
بعضی وقتا که نمایشی چیزی برگذار میکنن و میریم و از جنگ میگن، بزرگتر ها همه غمگین میشن چون توی اون نمایش، خاطرات تلخ اون روزها در ایلام براشون زنده میشه و ما بچهها، ما فقط نگران اینیم که این همه بنر و گلولهی مشقی و توپ و نیرویی که اومده این نمایش رو اجرا کنه چقد هزینه برداشته! و باهاش میشد چه کارها کرد!!…
و البته، بزرگتر هایی که همچنان فکر میکنن باید باشه تا یادشون نره اون روزهای سخت رو…
دکی جون دمت ولرم
خیلی خوب بود
زیبا بود و حاوی چه نکات و خاطراتی.
اتفاقا چند روز پیش داشتم به یکصدمین سالگرد جنگ جهانی اول فکر میکردم و اون مصیبت ویرانگر.
“جنگ” ، “وبا” ، “قحطی” و …
2014 یکصدمین سالگرد جنگ جهانی اوله.
چقدر درد آوره بی طرف موندن و از هر طرف به تو هجوم آوردن. “کم زوری هم بد دردیه”.
یه پیشنهاد آقای دکتر
کاش با هموم قلم و سیاق اندیشه خود میشد دربارهی این موضوع هم بنویسید (میدونم میشه اطلاعاتی رو از جاهای مختلف دربارهش گیر آورد ولی لطف یه قلم خوب چیزیه که هر جا پیدا نمیشه). از خیلی جهات میشه بررسی کرد:
از جنبه پزشکی حداقل (امکانات، نوع بیماری ها، دخالت برخی کشورها در شیوع یک بیماری(اگه این دخالت انجام شده) و …) بررسی بشه هم خوبه. سیاسیش که جای خود داره. نه تنها درباره ایران که کل جهان.
“شوم ترین پدیده دنیا “جنگ” است. چه حسرت ها که بر دل آدمی نمی گذارد. فرقی نمی کند کجا اتفاق بیفتد.”
خیلی خوب و خوشحالکننده بود که شما به این موضوع پرداختید. واقعا نوشتن دربارهی این موضوع دشوار است.
چند اشتباه تایپی دارید
شاید آن همکلاسی مادری مثل من داشت که داستان برایش تعریف کند!(اقای دکتر نداشت یا داشت)
خانم الانیا
یکی از بهترین پست های شما بود
حرفی که از دل میاد به دل هم میشینه
ممنونم ازتون.
و روستاییها یک صدا فریاد میزدند: «این زمینها متعلق به ارباب ما، مارسیس کاراباسه.»
چه بوی وبلاگی دوباره به راه انداختید اینجا …
همه ما خاطره بازیم …
واقعا “صفای و معصومیت و باور این روزگار را چطور میشود برگرداند…”
چه جالب منم وقتی گفتن صلح شده هر کار کردم نمی تونستم تصور کنم حالا زندگی چه شکلی می شه. منم با کتابای قبل از انقلاب بزرگ شدم و نوستالوری دوره ای رو گرفتم که هیچ وقت زندگی نکردمش.
سلام. عالی بود. لازمه خاطره آن روزها از یادمان نرود. صمیمیتها و همزمان سختیهایش. تلاشهای مردان و زنانی که ایران را از هجوم صدام عفلقی! حفظ کردند. امیدوارم با کار و تلاش و مهربانی کشور را جلو ببریم. الان استکهلم هستم اما بدترین خاطره ام از موشکی است که نزدیک ما در حسین آباد اصفهان به خانه زن و شوهری که تازه ازدواج کرده بودند اصابت کرد و گویا هر دو شهید شدند. همه وسایل تزیین شده بود و …. کاش هیج جایی در دنیا جنگ نباشد….
سلام
ممنونم … خیلی زیبا نوشتید… به دل همه نشسته.
من خاطره ای از روزای جنگ ندارم اما از همدلی و همکاری مردم اونزمان زیاد شنیدم. دلم میخواست اون زمان با اینکه روزگار سختی بوده، میبودم و صفا و صمیمیت و اعتماد بین مردم توی محله ها و کوچه ها رو میدیدم.
روایتی از دوران دفاع مقدس به سبک یک پزشک …
چه قدر درد اور
سلام خدا بر شما
بسیار به جا بتایپیدید دکتر جان
سید مرتضی آوینی می گفت: امام به ما آموخت انتظار در مبارزه است.
ای کاش از زاویه هنر بیشتر به این ۸ سال نگاه می کردیم!
ولی هنوز هم دیر نشده و جا برای کارهای به جا هست
سپاس از شما
حتی با این که دهه هفتادی(!) هستم از متن لذت بردم.
عجب!
فکر میکردم شما با فروش اولین آیفون متولد شدید.
پس اشتباه فکر میکردم.
آری اشتباه بود.
آری
و ببخشید!
یاد داستان کوتاهی افتادم که چندسال پیش خوندم. نوجوانی که از ماجراهایی که با برادر بزرگتر و شرورش داشت تعریف میکرد. از بدنامی برادرش سوء استفاده کرده بود و خرابکاریهای خودشو به پای اون تموم می کرد. سالها بعد و بعد از فوت برادرش در یک تصادف رانندگی که بیشباهت به خودکشی نبوده… و در یک لحظه ی کوتاه از اشراق و روشن بینی فهمیده بود که تمام اون سالها برادرشو عاشقانه دوست داشته.
نتیجه اش با خودتون آقای دکتر.
عالی بود مرد، پاینده باشی
امروز طبق معمول همیشه خواستم فیدهای وبلاگ هایی که دنبال میکنم رو از فیدلی بخونم ولی متاسفانه با صفحه ی پیوند ها مواجه شدم و بله … فیدلی هم فیلتر شد . من چندین ساله که هر روز دارم از فیدلی استفاده میکنم .
آقای مجیدی ، شما و دیگر وبلاگ های پر بیننده لطفا اگر از این به بعد فیدخوان خوبی پیدا کردید در وبلاگتون معرفی نکنید تا حداقل امیدی برای استفاده در ایران داشته باشه.
علیرضا به کجا پرتابم که نکردی…
عالییییییییییییییییی بود.
آقا یک بود. وب فارسی به همچنین نوشتههایی نیاز داره، نه نوشتههای که شبیهشون تو هزارتا وب دیگه است در مورد آیفون و اپ و …
بسیار بسیار عالی بود دکتر، فقط اشتباهات تایپی خیلی زیاد بود. فکر کنم دیگه وقت ویرایش نهایی ندارین نه؟!
اون سرود هم به نظر ننگ به نیرنگ تو باشه نه مرگ به نیرنگ تو.
ولی در کل زیبا بود، مرسی 🙂
مثل همیشه با پستهاتون حال کردم. ولی ایندفعه نتونستم چیزی نگم.
از دل برآمد و بر دل نشست…
من برادرم تو جبهه بود. بچه بودم ولی الان که یاد اون روزا می افتدم، چشمهای نگران مادرم که همیشه توش یه بغض بود و وقتی اون مارش و خبر پخش می شد اون بغض می ترکید. نه تلفنی، نه خبری، شاید ماهی یک نامه…
اگه یه روز میشد از خدا بپرسم، حتما همینو می پرسیدم که چرا جلوی جنگ افروزی آدمهای شرورو نمی گیره؟؟؟؟
خسته شدم از بس که تو اخبار جز مرگ نشنیدم…
پدر من هم 5 سال رو در جنگ گذرونده 2 سال سربازی و 3 سال بسیجی، کوهی از عکس های جنگ رو هنوز داره که اون زمان با دوربین 110 میلیمتریش گرفته، از عکس مجروهین تا جنازه های عراقی ها، از عکس های دسته جمعی تا ایستگاههای صلواتی. ولی هنوز در ایران کسی از اهالی فرهنگ و هنر نتونسته به نحو احسنت روایت جنگ ایران و عراق رو در سطح بین المللی در قالب یک اثر قوی نشر بده، جا داره یادی از انیمیشن مدفن کرمهای شب تاب که یک تنیمیشن ژاپنی در مورد جنگ جهانی دوم هست بکنم که بصورت حیرت آوری جنگ و مصائب اون رو بتصویر میکشه. این فیلم در سال 1988 ساخته شده ولی هنوز هم رتبه 101 رو در رده بندی 5000 فیلم برتر وب سایت IMDB داره. جای همچین فیلم هایی در مورد جنگ ایران و عراق خالیه.
خیلی زیبا بود، عالی بود واقعا. اشک توی چشمام جمع شد! خیلی ممنون، من همیشه مطالب شما رو پیگیری می کنم.
سلام
ممنون
همین!
خیلی خوب نوشتی دکتر
بسیار زیبا و دلنشین
ان شا الله خداوند همواره میهن عزیزمان را از کلیه بالایا محفوظ نگه دارد
چه نوشته دلنشینی بود. با اینکه خاطرات سالهای ناخوشایندی رو به یادم آورد که ناخودآگاه توی پستوی ذهنم گذاشته بودم و درش رو بسته بودم، ولی در عین حال بوی خوش دوران کودکی ام رو هم برام زنده کرد. خیلی وقت بود که حس و حال اون دوران رو اینطور حس نکرده بودم.
دیدگاهتون عالی بود
من چندین سال پس از پایان جنگ به دنیا آمدم اما این نوشته واقعا تکانم داد حتی با اینکه خاطره ای ندارم ، مخصوصا این بخش:
“…….چیزهای نگرانکنندهای که میشنیدم و باعث شدند که یک شب تا صبح نخوابم و برای صلح دعا کنم، از پیامبر تا ۱۴ معصوم، به ترتیب از از امام اول تا دوازدهم و تکرار و تکرار.
صفای و معصومیت و باور این روزگار را چطور میشود برگرداند….”
سلام مطالب بسیار زیبا بود .
بسیار بسیار زیبا بود دکتر جان!من سال های آخر دهه هفتاد به دنیا اومدم و تصوری آنچنانی از جنگ ندارم اما این متن آنقدر خوب بود که به روحم نفوذ کرد و تنم رو به لرزه انداخت! و خب همزمان خوندن متن با پخش آهنگ one last goodbye از Anathema تاثیر متن رو چند برابر کرد! به نظرم اگر دوست داشتید توی این روزای عجیب و غریب گهگاهی ازین تیپ نوشته ها بنویسید و کمی روحمون رو رها کنید.
درود
خیلی خوب بود.پر از حس.پر از گذشته.پر از بغض.
کوچیک بودم،موشک باران بمباران بیمارستان عیوض زاده تو شیخ هادی ،روشن شدن آسمون و لرزش ستون ها و گچ ها و خودم که سه کنج دیوار ایستاده بودم.
شیون مادربزرگ وقتی که خبر دادن عموم دیگه برنمیگرده.
عکسهای جبهه ایی که بابام سالها تو یک پاکت در بسته بود و نمیگذاشت ببینم تا اینکه بعد ها یواشکی در پاکت باز کردم ،لحظات شهادت .
وقتی خیلی بزرگتر شدم رفتم جنوب و برای اولین بار از نزدیک دیدم ( خیلی سال بعد از جنگ ). ولی هنوزم جاهایی هست که انگار همین دیروز جنگ بوده. هنوزم تو اروند که با کشتی رد میشی رد پای جنگ و کشتی های مغروق و گلوله باران اسکله ها و کناره های رود میبینی.
جنگ نسلی و آزرد .کاش میشد برگردیم و جلو وقوع اش را بگیریم.کاش….
سبک نوشتنتون یک جور خاصی گیرا تر شده.
از شما ممنونم که هستید.
تمام کودکی و نوجوانی من هم در جنگ گذشت و نمیتوانم بچهگی را جور دیگری، جدا از جنگ، تصور کنم. گمان میکنم طبیعی است که همهی بچهها با آژیر وضعیت قرمز از کلاس به پناهگاه مدرسه هجوم ببرند، طبیعی است که همهی بچهها وسط تماشای کارتون صدای ضدهوایی بشنوند، طبیعی است که وسط سفرهی شام موج انفجار شیشهی اتاق پذیرایی را بشکند و تمام غذاها پر از شیشهخرده شود. طبیعی است که آدم از نمایشگاه کتاب مدرسه در دهه فجر عکس مشت قطعشده از مچ را بخرد… این طور فکر میکنم!
اما یادم نمیآید حتی لحظهای از جنگ هراسیده باشم. حتی موقعی که موشک به جایی خیلی نزدیک میخورد و تکانت میداد، صد البته شجاعتی در کار نبود بلکه این فقط یک بازی بود، فقط یک دم هیجان، که روی پسر شجاعی مثل تو اثری نباید داشته باشد. عجیبترین اثر جنگ، این بود که خودمان را هر لحظه آمادهی مردن میدانستیم. شب توی رختخواب با خود میگفتم: خب، یک روز دیگر گذشت و من هنوز زندهام! در لحظه زندگی میکردیم
توی خیابان گیشا موج انفجار یکنفر را چسبانده بود به دیوار، جوری که حجم تن او رو سنگها حکاکی شده بود. چنین چیزی روحیهی آدم را متلاشی میکرد. فردایش شهرداری آمد و سنگهای دیوار را کند.
نوشتهات خوب بود دکتر جان! کودکی من هم مثل تو حماسهی خونینی از جنگ ندارد، ولی حماسهی غیر خونینش خود ما هستیم که در آن شرایط، سالم ماندیم و روانی نشدیم!