معرفی کتاب: فارنهایت 451

6

به لطف دوره‌ای که دسترسی به فیلم‌ها دشوار و محدود بود، بعضی از آثار ادبی را فیل از اقتباس‌های سینمایی‌شان خوانده بودم، بر باد رفته و جنگ و صلح و پدرخوانده و 1984 را قبل از دیدن فیلم‌هایشان دیدم و همیشه هنگام دیدن فیلم‌ها، منتظر بودم همه اجزای داستانی و حتی ظرافت‌های ادبی را در فیلم هم ببینم که البته انتظار چندان درستی نیست.

بعضی اوقات اقتباس‌ها، همپای رمان‌ها، شاهکار از آب درمی‌آیند، گاهی هم ضعیف‌تر هستند.

فیلم فارنهایت 451 را تصور می‌کنم زمانی که دبستان می‌رفتم یک بار به صورت از تلویزیون دیدم و البته ارتباطی با آن برقرار نکردم، تا اینکه چند سال بعد به سبب علاقه فراوان به آثار تخیلی چیزهایی در موردش خواندم. یک دهه بعد، فیلم را دوباره دیدم و خوب، طبیعی است که گرچه کارگردانی خوب -فرانسوا تروفو- فیلم را سخته اما از لحاظ بصری چندان راضی‌ام نکرد. همیشه در پی آن بودم که کتاب فارنهایت 451 را بخوانم تا اینکه چند هفته پیش در کمال تعجب در حین جستجو در یک فروشگاه کتاب، متوجه شدم که کتاب فارنهایت 451 بعد از مدت‌ها ترجمه دوباره شده و منتشر شده است.

توصیه می‌کنم ، حتی اگر فیلم فارنهایت 451 را هم دیده‌اید، خود را لذت خواندن این شاهکار «ری بردبری» محروم نکنید.

کتاب را انتشارات سبزان با ترجمه علی شیعه‌علی در 190 صفحه (با احتساب ضمایم) منتشر کرده است.

فارنهایت 451

در مورد این کتاب چند سال پیش در این وبلاگ پست مشروحی نوشته بودم.

بریده‌ای از کتاب:

مونتاگ پرسید: «آره، اما خب آتیش‌نشانا، پس چی؟»

«آه» بیتی در غبار دود پیپش به جلو خم شد. «چه چیزی از این ساده‌تر و طبیعی‌تر؟ مدرسه که جای محقق، منتقد، ادنیشمند و نظریه‌پرداز دونده، پرنده، مسابقه‌دهنده، وصله‌زن، قاپ‌زن، کف‌زن، هوانورد و شناگر بیرون می‌ده. روشن‌فکر هم که مد روز بود و همه جون می‌کندن تا یه جورایی این کلمه رو به اسم‌شون وصل کنن و بشن یه پا روشن‌فکر. همیشه توی هول و ولا بودی. حتما اون پسره توی کلاس مدرسه‌تون یادت هست که به طرز عجیبی باهوش بود و بیشتر درسا را از بر بود و جواب تمام سؤالا را بلد بود، در حالی که بقیه بچه‌ها مثل احمقای کله‌گنده  سر جاشون نشسته بودن و توی دلشون فحش‌بارونش می‌کردن. همین پسره نبود تو چند باری پشت سر هم از خجالتش دراومدی و با چماق افتادی به جونش؟ البته که خودشه. همه باید عین هم باشیم. هون طور که قانون اساسی می‌گه، هیچ کی آزاد و برابر به دنیا نمی‌یاد، اما با همه باید به طور برابر رفتار کرد. هر آدمی تصویری از دیگرونه، این جوری همه خوشحالن، چون دیگه هیچ کوهی نمی‌مونه که بالا رفتن ازش توی دل‌شون ترس بندازه، که خودشونو با اون قضاوت کنن. پس! هر کتابی مثل تفنگ پرهمسایه‌اس. بسوزونش. فرصت شلیکو ازش بگیر. توی ذهن آدما نفوذ کن. کی‌ می‌دونه چه کسی ممکنه هدف یه آدم کرم کتاب قرار بگیره؟ من یه لحظه هم امون‌شون نمی‌دم. و خب وقتی بالاخره خونه‌ها کاملا ضد آتیش شد، تو تموم دنیا دیگه نیازی به آتیش‌نشانا برا اون کار قدیمی نموند. کار جدیدی به‌شون دادن -به عنوان نگهبان‌های آزادی ذهنی‌مون و برا تمرکز و ترس قابل درک منطقی از پایین‌دست شدن، مأمورای سانسور، قاضیا و افسرا هم همه دست به کار شدن. اینه چیزی که هستی، مونتاگ و البته من هستم.»

در رو به اتاق نشیمن باز شد. میلدرد آن جا ایستاده بود و نگاه‌شان می‌کرد – اول به بیتی و بعد به مونتاگ. پشت سرش دیوارها پر از آتش‌بازی‌های سبز و زرد و نارنجی بود که رنگ می‌پاشیدند و با صدایی کاملا شبیه موسیقی طبل هندی، دهل و سنج می‌خروشیدند. دهانش تکان خورد و چیزی گفت و اما صدای بلند دستگاه مانع رسیدن صدای او شد.

بیتی پیپ‌اش را به کف دست صورتی‌رنگ زد تا خاکسترهایش را وارسی کند. انگار نمادی هستند که برای معنایشان باید واکاوی و جست و جو شوند.

«باید بفهمی که تمدن ما اینقدر گسترده و بزرگه که نمی‌شه اقلیتامونو ناراحت و تحریک نکیم. از خودت بپرس، ما توی این کشور بیشتر از همه چی می‌خوایم؟ مردم می‌خوان شاد باشن، درسته؟ تو تموم زندگیت این نشیندی؟ مردم می‌گن می‌خوایم شاد باشیم. خب، واقعا نیستن؟ مدام به حنب و جوش درشون نمی‌آریم، سرگرم‌شون نمی‌کنیم؟ اصلا برای همین زنده‌ایم، نه؟ برا لذت و خوشی، برا هیجان، نه؟ و باید اعتراف کنی که فرهنگ‌مون برامون کلی از این چیزا می‌آره.»

«آره.»

فارنهایت 451

مونتاگ توانست آنچه میلدرد در آستانه در گفت را لب‌خوانی کند. البته کاملا به دهان او خیره نشد، تا بیتی هم سر برنگرداند و او هم لب‌خوانی کند.

«رنگین‌پوستا از کتاب کاکاسیاه کوچولو خوش‌شون نمی‌آد. بسوزونش. سفیدا احساس خوبی نسبت به کلبه عموم تام ندارم. بسوزونش. هیچ کی تا حالا در مورد توتون و سرطان ریه کتاب ننوشته؟ اشک سیگاریا رو درنیاورده؟ کتابشو بسوزون. آرامش، مونتاگ. صلح، مونتاگ. همه چیو بیرون بریز. تو کوره چه بهتر. مراسمای تشییع جنازه ناراحت‌کننده و متزورانه است؟ اونا را هم حذف کن. پنج دقیقه بعد از اینکه کسی مرد، می‌فرستنش به کوره بزرگ -همون که سرویسای هواییش تو تموم کشور پخشه. ده دقیقه بعد از مرگ تبدیل به یه مشت خاکستر می‌شه. بذار از هیچ کس یادگاری باقی نمونه. فراموشش کن. بسوزون، همه چیو بسوزون. آتیش نوره، آتیش عین پاکیه.»

آتش‌بازی روی دیوارهای پشت میلدرد مرد. در همان لحظه، صحبت میلدرد هم قطع شد، چه هم‌آهنگی معجزه‌آسایی. مونتاگ نفسش را حبس کرد.

به آرامی گفت: «یه دختری تو همسایگی‌مون بود. حالا رفته. کرده، گمونم. حتی نمی تونم صورتشو به یاد بیارم. اما متفاوت بود. چه جوری؟ چه جوری اتفاق افتاد؟»

بیتی لبخند زد. «اینجا یا اونجا، هر جایی ممکنه. کلاریس مک کللان؟ یه چیزایی در مورد خونوادش ثبت کردیم. به دقت مراقب‌شون بودیم. توارث و شرایط محیطی چیزای جالبی‌ان. یه چند سالی هست که دیگه نمی‌تونی به همین راحتی از شر این موجودات عجیب و غریب راحت بشی. شرایط زندگی می‌تونه بشتر کارایی که تو مدرسه سعی کردی برای بچه‌های انجام بدی رو دود کنه و بفرسته هوا. برا همینه که هر سال سن ورود به مهد کودک رو  کم و کمتر می‌کنیم، تا جایی که حالا تقریبا از شیرخوارگی می‌فرسیتیم‌شون اونجا. وقتی خونواده مک کللان تو شیکاگو زندگی می‌کردن، چند تا هشدار در موردشون داشتیم. هیچ وقت پیش‌شون کتاب پیدا نکردیم. عموئه یه سوابقی داشت، ضداجتماع. دختره؟ مثه یه بمب ساعتی بود. با اون چیزایی که من توی سوابق مدرسه‌اش دیدم، مطمئنم که خونوادش پرش می‌کردن. نمی‌خواست بدونه یه چیز چه جوری انجام می‌شه، اما دوست داشت بدونه چرا. این می‌تونست شرم‌آور باشه. علت یه عالمه چیزو می‌پرسی و بعد یه مدت حسابی غمگین می‌شی. دختره بیچاره بهتر شد که مرد.»

«آره. مرد.»

«خوشبختانه آدمای عجیب و غریبی مثه اون، اغلب کم به وجود می‌آن. ما می‌دونیم چه جوری همون اول جلوی پیشرفت بیماری‌شونو بگیریم. نمی‌تونی یه خونه رو بدون میخ و چوب بسازی. اگه می‌خوای خونه‌ای ساخته نشه، میخ و چوبا را قایم کن. اگه می‌خوای یه آدم از لحاظ سیاسی ناراحت نشه، سؤال دوپهلو ازش نپرس، یه سوال ساده ازش بپرش. اگه سؤالی هم نپرسی، چه بهتر. اصلا بذار فراموش کنی که چیزی هم به اسم جنگ وجود داره. آرامش مونتاگ. بذار مردم سر اینکه کی بهتر شعر آهنگای محبوب یا اسم مرکز ایالتا یا میزان تولید سال پیش ذرت آیوا رو می‌دونه با هم رقابت کنن. مغزشونو پر از اطلاعات بی‌خطر کن، این قدر سر تا پاشونو پر از واقعیت کن که احساس خفگی کنن، البته اطلاعات بی‌خطر! بعد احساس می‌کنن، دارن فکر می‌کنن. در عین سکون احساس تحرک می‌کنن و شاد و خوشحال خواهند بود، چون اینجور واقعیتا به کسی آسیبی نمی‌رسونه، دست و پاشونو با چیزایی گیج‌کننده‌ای مثل فلسفه یا جامعه‌شناسی نبند که به ملیخولیا ختم می‌شه. هر کی که بتونه یه دیوار تلویزیونی رو جدا و بعد باز سر همش کنه (مثل بیشتر آدمای این دوره و زمونه)، از هر آمی که مدام خط‌کش دسشته و سعی می‌کنه دنیا را خط‌کشی کنه و اندازه بگیره شادتره، چون تا احساس توحش و تنهایی نکنی این کار نشدنیه. می‌دونم، خودم سعی کردم، لعنتی پس باشگاه‌ها و احزاب، آکروبات‌بازها و شعبده‌بازا، شجاع‌دلا، ماشینای جت، متورسیکلتای هلیکوپتری، صکص و هروئین و چیزای دیگه‌ای که واکنش خودبخودی ایجاد می‌کنن رو بده به مردم. اگه درام بده، اگه فیلم هیچی تو خودش نداره، اگه نمایش پوچه، با صدای بلند درمین منو از جا بپرون. گمونم خیلی راحت بهش واکنش نشون بدم، چون این فقط یه واکنش ناخودآگاهه. اما برام مهم نیس. فقط دلم یه سرگرمی ناب می‌خواد.»

بیتی از جاش بلند شد. «دیگه باید برم. سخنرانی تمومه. امیدوارم همه چی برات روشن شده باشه. چیزی مهمی که باید یادت بمونه، مونتاگ، اینکه ما پسرای شادی‌سازی هستیم، دار ودسته دیکسی، من و تو و بقیه. ما جلوی جریان ضعیف اونایی وایادیم که می‌خوان بقیه را با نظریه‌ها و فکرای مخالف‌شون ناراحت کنن. ما با انگشتامون سوراخای توی دیواره سد را بند می‌آریم. محکم نگه دار. نذار جریان کوچیک اما شدید مالیخولیا و فلسفه ملال‌آور، دنیامونو غرق کنه. ما به تو وابسته‌ایم، گمون نکنم بدونی برا دنیای شادمون تو این وضعیت چه آدم مهمی هستی.»

بینی دست وارفته مونتاگ را فشرد. مونتاگ همان طور روی تخت نشسته بود -انگار که خانه دارد دور و برش فرو می‌ریزد و او توان هیچ حرکتی ندارد. میلدرد از لای در کنار رفته بود.

بیتی گفت: «یه چیز دیگه. هر اتیش‌نشانی توی دروان کارش حداقل یه باز می‌زنه به سرش. با خودش فکر می‌کنه که تو این کتابا چیه. اه، حالا چه جوری از شرش راحت شیم. ها؟ خب، مونتاگ، حرف منو گوش کن، تو دوره و زمونه خودم یه چند تایی خوندم، تا بفهمم اوضاع از چه قرار و اما کتابا هیچی برا گفتن نداشتن! هیچی نمی‌تونی یاد بگیر یا باور کنی. اگه داستانی باشن در مورد آدمای غیر واقعی‌ان، همه زاییده ذهن‌ان. و اگه غیرداستانی باشن هم دیگه بدتر، یه پروفسور یکی دیگه را احمق می‌خونه، یه فیلسفوف صدای یه نفر دیگه را می‌بنده. تموم‌شون هی این ور و اون ور می‌رن و سعی می‌کنن خورشید و ستاره‌ها را انکار و خاموش کنن. این جوری راهو گم می‌کنی.»

«خب، حالا اگه یه آتیش‌نشان همین جور اتفاقی -نه واقعا- بخواد یه دفعه یک کتاب خونه ببره، چی؟

مونتاگ خودش را جمع کرد. در بازمانده را با چشم خالی از تصویرش نگاه می‌کرد.

بیتی گفت: «یه اشتباه طبیعی. کنجکاوی صرف. ما از پس این دیوونگیامون برنمی‌آیم. می‌ذاریم آتیش‌نشان کتابو بیست و چهار ساعت نگه داره. اگه تا اون موقع نسوزوندش، خیلی راحت می‌آیم و براش می‌سوزونیمش.»


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

منتخبی از تصاویر تاریخی کمتر دیده شده

با اینکه دسترسی به مستندهای خوب این روزها خیلی زیاد شده و به سبب وجود اینترنت (یا شبحی از اینترنت!) ما عکس تاریخی بسیار زیاد می‌بینیم (و می‌توانیم حدس بزنیم که که کئام عکس‌های معاصر روزی تبدیل به عکس تاریخی خواهند شد)، اما باز هم حجم…

مجموعه دیگری از عکس‌های تاریخی کمتر دیده شده را با هم مرور کنیم

هر چقدر عکس‌های تاریخی را با هم مرور کنیم، کم است. همان طور که قبلا هم نوشته بودم احتمالا بیشتر این عکس‌ها اگر در دوره خود در نشریه‌ای منتشر می‌شدند، خیلی عادی به نظر می‌رسیدند، اما حالا بعد از گذشت دهه‌ها یا حدود یک قرن، برای ما عجیب و…

اگر این سلبریتی‌ها تا به امروز زنده بودند …

عوامل مختلفی روی طول عمر انسان‌ها تاثیر می‌گذارد. سبک زندگی، تعذیه سالم، ورزش، پیشگیری از بیماری‌ها، پرهیز از مصرف مواد، خواب و آسایش کافی، ژنتیک، هشیاری برای پیشگیری از حوادث.اما به هر حال طول عمر برخی از انسان‌ها کوتاه‌تر از امید به…

ریز علی خواجوی فرنگی‌ها: چگونه کیت شلی یک قطار را نجات داد؟

در سال 1901، راه آهن شیکاگو و شمال غربی، پل جدیدی را بر روی رودخانه Des Moines در بون، آیووا، در آمریکا افتتاح کرد. این پل رسماً پل راه‌ بون نام گرفت، اما اما مردم محلی به سرعت به آن لقب پل‌های بالای کیت شلی را دادند، به یادبود بانوی قهرمان…

۱۱ رخدادی که تاریخ دنیا را تغییر دادند به روایت میدجرنی

گرچه از اکثر این وقایع تاریخی عکسها و فیلم‌های زیادی وجود دارد، اما می‌خواهیم با میدجرنی آنها را بازسازی کنیم. شاید تمرینی شود برای بازافرینی رخدادهایی که از آنها عکسی گرفته نشده یا عکاسی در زمان آنها اصلا اختراع نشده بود.شروع جنگ جهانی…

معماری‌هایی که واقعا شایسته تحسین هستند و ستایش هنری ما را برمی‌انگیزند

تناسب اجزا، انحناها، هماهنگی با فرهنگ و شرایط اقلیمی، عظمت، رنگ‌ها یا نشانه‌های قدمتی که ما را به خلسه‌های پر از تخیل می‌برند، هر کدام از اینها ممکن است یک عمارت را شاخص و برجسته کنند.در این پست بناهایی را با هم مرور می‌کنیم که هر یک از…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / قیمت وازلین ساج / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو / مجتمع فنی تهران /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / لیست قیمت تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ / سریال ایرانی کول دانلود / دانلود فیلم دوبله فارسی /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو /توانی نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /تولید محتوا /دانلود نرم افزار /
6 نظرات
  1. علی می گوید

    سلام آشنای نازنین. از تجربه های مشترک خودمان تعجب میکنم ولی من در همان کودکی از فیلم متاثر شدم و کتاب را هم در سال 69 خورشیدی پیدا کردم و خواندم. حس خوبیه که مردی در جایی هست که در دنیایی مشابه دنیای من زندگی میکنه. مرسی

  2. شیعه علی می گوید

    سلام
    راستش باید از شما تشکر کنم. یک سال پیش بود که پستی توی وبلاگ شما خواندم که فارنهایت را معرفی می کرد و بعد انگار پرتاب شدم به 10 یا 12 سال پیش که فیلم تروفو را دیدم و همان موقع عاشقش شدم. طبیعی بود که به فکر ترجمه شاهکار بردبری بیفتم؛ که تجربه بی نظیری بود.
    واقعا ممنون از شما…

  3. آرمان می گوید

    با درود.من حتی قبل از مشاهده اثر تروفو عاشق ایده ی داستان بودم و هستم.
    میخواستم ب÷رسم ایا شما راهی سراغ دارید که بشه این کتاب رو از طریق اینترنت سفارش داد ؟ یا شماره ناشر یا سایتش ؟

  4. سمندر می گوید

    به نظر شما ترجمه اش خوبه؟ من که بیست صفحه اول رو خوندم و سردرد گرفتم!

  5. كامران می گوید

    من هم وقتی بچه بودم این فیلم رو دیده بودم ولی متاسفانه به کتابش فکر نکرده بودم چند روز پیش این کتاب رو به زبان انگلیسی پیدا کردم و دارم میخونمش خیلی اسون نیست دلم میخواد لینک فارسی کتاب رو پیدا کنم که هر جا شو نفهمیدم به اون مراجعه کنم اگه اون لینک رو دارید به اشتراک بگذارید.ممنون

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

••4 5