کولهپشتی برای سال 93: آن چه با خود خواهی برد!
فرانک مجیدی: آقای مهرانی از ما دعوت کردهاند تا در یک بازی وبلاگی شرکت کنیم. اگر کولهپشتیای از تجربیات سال 92 و آرزوها با خود به سال تازه ببریم، محتویاتش چه خواهد بود؟ تصمیم دارم این نوشته را به نوشتهای که برای استقبال بهار مینویسم پیوند بدهم و از آن چه برایم پیش آمده، بگویم.
اغلب در روزهایی که قرار است به دانشکده بروم. صبحهای خیلی زود بیدار میشوم. حدود 4:45 صبح. دوست دارم قبل از رفتن، 2 یا 3 ساعت قدم بزنم، کتاب بخوانم و موسیقی گوش دهم. مخصوصاً در نیمهی اول سال، یک شوق کودکانهی دیگر هم هست که مرا مشتاق به سحرخیزی میکند. این چیزی است که دو بار، برای یک دوست بسیار عزیز تعریف کردهام. میخواهم تا آنجا که میشود، سر زدن سپیده را تماشا کنم! هر بار شگفتزدهام میکند. چطور ممکن است بتوان از این تاریکی غلیظ، چیره گشت؟ و هر بار، همانطور که «هاروی دنت» گفت، اتفاق میافتد. هر روز. درست در لحظهای که تاریکترین لحظات شب فرا رسیدهاست. از پنجرهی خانهام رگههایی رو به روشنی میبینم. گاهی برای ادامه دادن، نیاز به باور اوردن به معجزه داریم. این معجزهای است که دوست دارم هر روز ببینم: پایان یافتن تاریکی! یک بار «آندرهآس اینیستا»، بازیکن محبوب بارسا، نوشتهای را در اینستاگرام به اشتراک گذاشت: لحظاتی که آمادهی پذیرش شکست میشوی، اغلب درست همان لحظاتی است که معجزه رخ میدهد. هرگز تسلیم نشو! در آنچه گفتم، شاید به نظر برخی از شما شعار بزرگی نهفته باشد و حتی دلزده شدهباشید، اما چیزهایی بودند که در سال 92 به من بسیار یاری دادند تا ادامه دهم، شاید به برخی از شما هم کمک کند. آن وقت، به هدفم رسیدهام!
من در دورهی کارشناسی ارشد، شیمی آلی خواندم. انتخابی از سر علاقه نبود. اما تا زمانی که کار عملی را آغاز نکردم، واقعاً از انتخابم پشیمان نشدم. با اعتمادی کورکورانه به خوشنامی استاد راهنمایم، و با اصرار فراوان به مدیرگروهمان، به آزمایشگاه رفتم. یک پروژهی بد، عدم حمایت علمی از سوی استاد و مهم بودن جزئیات بیاهمیتی برای او مثل اینکه چطور به او سلام کنیم، چطور جلویش چای بگذاریم یا این که با رضایت و شادی به او سلام بدهیم و از بودن در آزمایشگاهش افتخار کنیم، خیلی زود خستهام کرد. این تلقی من از او و مهمتر، کار در دورهی فوقلیسانس نبود. ماهها عدم نتیجهگیری و آنطور که باید و شاید، چشم نگفتن بیهوده و تعظیم و ستایش بیجا نکردن، باعث شد استادم اقدامی سرنوشتساز در همان ابتدای سال 92 انجام دهد. او استاد راهنمای دومم بود، اما به دلیل کهولت سن و «احترام»های میان همکاران، من در آزمایشگاه او کار میکردم. در آخرین بحثمان، او از من خواست بدون نتیجهی خاصی، تا اواخر خرداد 92 دفاع کنم. من نه تنها «چشم» نگفتم، بلکه قاطعانه اعلام کردم که «نه! هرگز این کار را نمیکنم!» این شد که بعد از یک روز قهر او و عدم کوتاه آمدن من از موضعم، با استاد راهنمای اولم تماس گرفت و من را به او سپرد. تغییر محل کار، آن هم بعد از 9 ماه کار کردن در آزمایشگاه قبلیم و دوستی عمیق بین همکاران که تیرهروزی و ناامیدی رفتارهای عجیب استادمان، ان را پررنگتر ساخته بود، باعث ناامیدی بیشتر من شد. به هر حال، پروژهی من، همان موضوع مضحک بینتیجه بود، با این تفاوت که حالا باید در محیطی غریبه و سرد کارم را ادامه میدادم. البته، آزمایشگاه تازه امکاناتی بسیار بیشتر از آزمایشگاه قبلیم داشت. اما در رشتههایی مانند رشتههای ما، کار طولانی در محیطی غیردوستانه، بسیار سخت است.
روز 24 فروردین 92 از دوستانم در آزمایشگاه سابقم خداحافظی کردم و به آزمایشگاه تازه رفتم. هرچند از جدایی از دوستانم بسیار ناراحت بودم، اما همینکه لپتاپم را روی میز کار تازهام روشن کردم، پر از حس ارامشی عجیب شدم. جنگ طولانی 9 ماهه، دیگر تمام شدهبود. از نتیجهگیری ناامید بودم، تا آنکه استاد راهنمای تازهام روشی را پیشنهاد داد. چندان امیدوار نبودم که جواب بگیرم، اما در کمال ناباوری کمتر از 10 روز پس از این تغییر مکان، جواب گرفتم. مسلماً برای استاد راهنمای سابقم راحت نبود که خودش نتوانسته پروژهی تعریفشدهاش را به نتیجه برساند و شاگردش که استاد راهنمای کنونیام شدهبود، خیلی ساده آن را به جواب رساندهبود. هر روز انگیزهام بالاتر رفت. مخصوصاً که می خواستم ثابت کنم ناکامیهای چند ماه نخست کارم، بهدلیل کمکاری من نبوده. اما اتفاق مهمتر این بود که دوستان تازهای که در آزمایشگاه تازهام پیدا کردم، در مدت بسیار کمی بسیار برایم ارزشمند و عزیز شدند. بودن در کنار آنها، باعث میشد متوجه ساعات طولانی کار نشوم. چه بسیار روزهایی که درست ساعت 7 صبح در آزمایشگاه را باز کردم و تا 8 شب ماندم و کار کردم، اما مهم این بود که آنها هم بودند. احساس می کردم جواب گرفتن پروژه و بودن با آن ها، اینقدر نیرومندم می کند که میتوانم تمام 24 ساعت روز را بی خستگی کار کنم. بعلاوه، امکانات گستردهتر آزمایشگاهم منجر به این شد که در حدی مناسبتر، کار با دستگاههای لازم در رشتهام را بیاموزم. در نهایت، روز اول بهمن ماه دفاع کردم. دادههایم نشان میداد روشی درست مقابل نظر استاد راهنمای سابقم نتایجی بسیار درخشان دارد.
شب قبل از مراسم دفاعم، یک دوست بسیار عزیز – همان که برایش ماجرای تماشای طلوع را تعریف کردهام- تماس گرفت. نمیشد برای دفاعم بیاید. اما وقتی خیلی صادقانه گفت: «خیلی خوشحالم که داری دفاع می کنی!»انگار تازه متوجه شدم که فردا چه اتفاقی دارد میافتد. هنوز یادآوریش همان حسی را به من میدهد که او آن لحظه این جمله را گفت. انگشتم را محکم گاز گرفتم تا نفهمد اشکم سرازیر شده. این راست است که در لحظهای، تمام زندگیتان جلوی چشمتان ورق می خورد و زمان در آن یک لحظه، منجمد میشود. تمام 18.5 ماه گذشته، اشکها، ناامیدیها، افسردگی، از دست دادن شوق نوشتن، خشم، امید کمرنگ، ایمان دوباره، شکفتن اولین لحظات رفاقتها، خندهها، شادیها… همه را دیدم. دیگر تمام شدهبود. داستان من هم تمام شد. شب، به سپیده صبح باخت. درست وقتی امیدی نبود، معجزه رخ داد و بالاخره تمام شد.
امروز که این مطلب را میخوانید، با«من» وبلاگنویس ارتباط برقرار کردهاید. اما مهمترین جنبهی زندگی هر یک از ما را «من» دنیای حقیقی میسازد. شکست در کار دنیای حقیقی، باعث شدهبود از دنیای مجازی هم فاصله بگیرم. میخواهم بگویم هرچند که در دنیای مجازی تجربه و خاطره کم نیست، اما «اصلیها» آنها هستند که با قلب و گوشت و پوست حس میکنیم. من با خودم نه تنها در سال 93، بلکه برای تمام عمر کولهپشتیای از خاطرات سال 92 خواهم برد. اگر قرار باشد برخی از محتویات آن را در برابر چشمتان بگذارم، اینها هستند:اول آنکه باور آوردم به اینکه میگویند همیشه امیدی هست، جملهای قشنگ برای لحظات دراماتیک و حماسی فیلمها نیست. هرچند غیر شاعرانه، اما میتواند برای همهی ما رخ دهد.
دوستان خوب، مهمترین عاملی هستند که میتوانند به شما در غلبه بر مشکلات کمک کنند. پس ارزشش را دارد که با آنها مهربان و صادق باشید و تلاش کنید از شما نرنجند. یک دوست خوب، گرانبهاتر از غرور شخصی است. همیشه میارزد که تا دیر نشده، به او بگوییم :«من را ببخش، نمیخواهم دوستیات را از دست بدهم!»
گاهی درآنچه که خوب به نظر نمیآید، خیری بزرگ پنهان است. پس از تغییر مسیر و شرایط هراسی به دل راه ندهید. اگر به انتخابتان ایمان دارید، جلو بروید. اگر باعث موفقیت شود، سرافراز خواهید بود و اگر شکستی در راه باشد، تحمیل دیگری نبوده.
از این که چیزی را که نمیدانید از فرد مجرب بپرسید نترسید. گمان اینکه باید تمسخر او را تحمل کنید، اغلب بیهوده است. در نهایت، حتی اگر به منّت و تمسخر هم آن را بیاموزید، چیزی مهم آموخته اید و خب، شما بااخلاق باشید و بی کنایه آن را به نفر بعد بیاموزید. البته دوستان من همیشه بی ادعا به من اموختند.
هرگز فراموش نکنید شرایط بدتری هم هست. لازم نیست تجربیات شکست در کار را داشتهباشید، اما اگر از شرایط کاری تان راضی هستید، بخاطر آن شکرگزار باشید.
من با تمام این خاطرات خوب از سال 92، به استقبال سال 93 میروم. کولهپشتیام از خنده و شادی و دوستیهای ارزشمند پر شده. هر چند سال 92، همان سالی است که بودنِ ماندلای عزیز را از دست دادهام، اما سالی بود که نگاه و ثباتقدمم را رشد داد. خاطرات بد را فراموش نمیکنم. چه با فراموشی آن ها، طبعاً از یاد خواهم برد که چقدر خوشبخت بودهام که دوستان و محل کاری خوب نصیبم شده. این دو را کنار هم در ذهن و قلبم حمل میکنم تا شیرینی لحظات خوب، ماندگارتر شود. حالا، کسی هستم که با سری بالا و شانههایی راست و یک لبخند روشن، میداند شب همیشه نمیپاید و امید، آنقدر پویا هست که ارزشش را دارد با تسلیم شدن، نبردی جانانه کنی. من کولهپشتیام را روی شانههایم میاندازم. دیگر برای بهار آمادهام.
پن: این، دویستمین پست من برای «یک پزشک» بود. هرگز فراموش نمیکنم که چه تجربهی لذتبخشی است این شوقِ نوشتن. سپاسگزارم از این که همیشه خواندهاید و عقیده تان را بیان کردید.
محل کار من دکل حفاری روی دریا هست. و یکی از تفریحات من همین دیدن سپیده دم هست. طلوع خورشید روی دریا خیلی قشنگ تر از خشکی هست ودست کمی از غروبش نداره.
آقای امید! اونجا واسه یه مهندس برق کار سراغ نداری؟
امسال اتفاقای خوبی برای من اتفاق افتادن ولی بدترین چیزش این بود که بیشتر سال هیچ اتفاقی نیافتد (مخصوصن اینکه کار پیدا نکردم)
سال نو بر شما، فرانک خانم، و برادر محترمتان جناب دکتر مجیدی مبارک باد.
سال نو بر شما مبارک ، امیدوارم امسال هم سالی پربار و پر امید برای همه ی دوستان خوب باشه.
یک جورایی یاد “چارلی” در “12 ستون موفقیت افتادم”
اتفاقا بنده هم امروز در حال بستن کوله پشتیم هستم البته برای رفتن به مسافرت ، امسال یا به روایتی سال 92 برای من سال سختی بود ولی بسیار تجربه کسب کردم.که الان بهش نگاه میکنم، میتونم بگم ارزشش را داشت !
نوشته خوبی بود؛ خیلی ممنون
عیدتون مبارک
داشت آخراش خوابم میبرد.
اگر نمیشود همیشه سبز ماند،میشود دوباره سبز شد…
سبزی بهار بر شما مبارک
سلام.من از سال 92 خاطرات خوب زیادی ندارم به علل مختلف.
ولی چند روزیه که عجیب به سال جدید دلبستم.
در حال پیاده سازی اهداف خودم هستم.
ممنونم.
راستی آقای مجیدی سال نو رو به شما تبریک می گم.
همچنین به دوستانی که کنار شما هم می نویسن هم تبریک می گم.
نیمه اول سال 92 بهترین لحظات و نیمه دوم بدترین لحظات عمرم رو تجربه کردم
الان هم منتظر سال جدیدم
پیشاپیش سال نو رو به شما تبریک میگم
امیدوارم سال خوبی داشته باشید.
سال نو مبارک
سلام فرانک خانم. من همیشه از نوشته های شما لذت بردم و این بار هم مثل همیشه بود. پس به سلامتی دفاع کردید… امیدوارم که سال 93 هم مثل سال پیش براتون سال پربار و خوبی باشه.
آقای مجیدی! ممنون که سال گذشته با نوشته های خوبتون همیشه وبلاگتون رو پربار نگه می داشتید. مطالب وبلاگ شما، در اوج خستگی ام، من رو سرحال می کرد و بهم انرژی می داد. امیدوارم سال جدید سال خیلی خوبی براتون باشه.
ایام به کام…
خیلی عالی بود٬ امیدوارم این کوله پشتی رو من امسال همراهم داشته باشم.
عیدتون مبارک
بابت اینکه هر روز به زندگی من با نوشته ها تون جیزی اضافه کردید ممنون
سال نو رو به شما فرانک عزیز و دکتر تبریک میگم.واقعا ممنون از هر دوی شما(و همچنین بقیه دوستانی که اینجا می نویسن) به خاطر وقتی که میزارید و مطالب کامل و پر محتوا.ممنون که براتون مهمه ما چی می خونیم.واقعا کار دکتر ارزشمنده و ای کاش الگویی باشه برای بقیه وبلاگ نویسها و سایتهای ایرانی.وقتی شماها وقت میزارید برای من مخاطب،من هم با اشتیاق وقت میزارم برای تشکر و نظر دادن!(بعضی سایتا به زور می خوان خواننده جمع کنن و توقع کامنت دارن).فرانک عزیز ممنون از اینکه این جمله های ناب رو با ما شیر کردین.هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
بسیار عالی. لذت بردم خانم مجیدی عزیز.
فرانک عزیز مثل همیشه از خوندن نوشته های شما لذت بردم؛
براتون سال خوبی آرزو دارم، سراسر موفقیت و شادکامی؛
همچنین برای آقای مجیدی و سایر نویسندگان یک پزشک