داستان علمی- تخیلی: گومث – آخرین قسمت
هفته قبل قسمت اول داستان علمی-تخیلی گومث را منتشر کردم، این هفته قسمت دوم و آخر این داستان را میخوانیم:
گومث
نوشتهٔ سیریل م. کارنیلوث
بازنویسی م. کاشیگر
خلاصه قسمت قبل: پروفسور سوگارمان در مصاحبهای با خبرنگار یکی از روزنامههای آمریکایی، برای استهزای کسانی که علم را ساده میپندارند، نامهٔ جوانی به نام گومث را نشان میدهد که در آن مقداری فرمول و عبارتهای نامفهوم و راهحلی خواسته شده بود. با انتشار این مصاحبه و نیز چاپ شدن نامهٔ گومث، سرویسهای اطلاعاتی، سردبیر و خبرنگار روزنامه و نیز گومث را بازداشت میکنند. فرمولهای گومث پرده از سریترین فعالیتهای هستهای آمریکا برمیداشت و از اینرو، این نابغه که خود نمیدانست چه میکند، تحتالحفظ با همراهی دانشمندان متخصص فیزیک هستهای به تحقیق مشغول میشود. خبرنگار مذکور هم به عنوان خبرنگار ویژه به آنها ملحق میشود تا هر وقت که مأموران امنیتی اجازه دادند، خبرها را در روزنامه بهچاپ رساند.
گومث چون هنوز بیست و یک سال نداشت و بنابراین به سن قانونی نرسیده بود، دریاسالار مک دانلد ترتیبی داد که یک هواپیمای اختصاصی- انگار همهٔ هواپیماهای اختصاصی ایالاتمتحده در اختیار او بود- به نیویورک برود و پدر خولیو را برای امضاء قرارداد استخدامی پسرش به واشینگتن بیاورد. قرارداد، نوع کار خولیو گومث را مشخص نمیکرد، اما در آن برای کار وی دستمزدی پیشبینی شده بود که دهها برابر دستمزد من خبرنگار میشد.
با من هم به عنوان «کارشناس خبری» قراردادی بسته شد و من در آن قرارداد متعهد شدم که رازداری حرفهای را در مقابل دریافت دستمزدی که دو برابر دستمزدم در روزنامه بود حفظ کنم.
بعد گومث و من و سه نفر دیگر را باز با یک هواپیمای اختصاصی به خانهٔ بزرگی با پانزده اتاق و یک باند فرودگاه اختصاصی در نیوجرسی فرستادند. آن سه نفر دیگر عبارت بودند از هیگینز و دیلمازی و لایتزر که مأموران امنیتی بودند.
هفتهای یکبار هواپیمایی پروفسور مینز را به آنجا میآورد و مینز فوری به طبقهٔ بالای خانه، پیش گومث میرفت و ساعتها و گاه حتی یک شبانهروز تمام آنجا میماند.
من مثلا” خبرنگار بودم و میبایست در جریان امور باشم . اما از صبح تا شب هیچ کاری نداشتم جز اینکه ول بگردم و فکر کنم که وقتی مأموریتم تمام شد با همهٔ پولهایی که گیرم میآمد چه کارهایی میتوانم بکنم . البته برای اینکه زیاد حوصلهام سر نرود، هربار که پروفسور مینز میآمد، تاریخ و ساعت دقیق ورودش را مینوشتم و تعداد ساعتهایی را که در خلوت با خولیو میگذراند. یادداشتهایی میکردم و این یادداشتها را با اطلاعات جسته و گریختهای که از پروفسور مینز گیر میآوردم تکمیل میکردم .
هنوز هم آن یادداشتها را نگه داشتهام:
«3 ژانویه: طبق اطلاع واصله از پروفسور مینز، آقای گومث از سهروز پیش سرگرم کار بر روی نظریهای شده است که در راکتور آزمایشگاه ملی بروکهاون مورد آزمایش قرار خواهد گرفت. کار او عمدتا” به تهیهٔ هفتاد معادلهٔ دیفرانسیل جزئی لازم برای انجام این آزمایش اختصاص دارد» .
«8مارس: صبح امروز آقای گومث پساز مراجعت پروفسور مینز اعلام کرد که موفق شدهاست که یکیاز مهمترین موانع موجود در راه کنترل واکنشهای گرما هستهای را با بهرهگیری از جنبهای ناشناخته از آنالیز تانسوری مینکووسکی از میان بردارد».
«24 آوریل: پروفسور مینز اطلاع داد که آقای گومث متوجه شده است که نتیجهٔ پژوهشهای تحقیقات نظری انجام شده در آزمایشگاه لوس آلاموس در مورد حرکت نوترونی اشتباه بوده است و بنابراین باید این پژوهشها تماما” از سر گرفته شود.»
یادداشتهایی بسیاری از این نوع دفترچهام را پر کرده است، یادداشتهایی که به درد هیچکس نمیخورد و از هیچچیز خبر نمیدهد. او کسی را لایق آن نمیدانست که چیز بیشتری بگوید، تا اینکه یک روز صدایم درآمد.
« ببخشید پروفسور مینز، اما پیشاز آن که برگردید میخواستم یک چیزی از شما بپرسم. » پروفسور مینز ایستاد و سر تا پایم را ورانداز کرد: بفرمایید.
– حتما” اسم بیل لاورنس به گوشتان خورده. نه؟
– اسمش برایم آشناست.
– بیل لاورنس خبرنگاری بود که عهدهدار پوشش خبری ساختن اولین بمب اتمی شد. فکر نمیکنم رفتار سازندگان این بمب با او مثل رفتار شما با من بود.
– متوجه منظورتان نمیشوم.
– منظور روشن است پروفسور، به من خبر بدهید، خبر! من خبرنگارم و اگر اینجا هستم برای این نیست که از صبح تا شب پرسه بزنم، سه تا پاسبانی که مراقب این خانهاند چپچپ نگاهم کنند و شما و گومث هم محل سگ به من نمیگذارید. من خبر میخواهم! شما و گومث دارید چهکار میکنید؟
پروفسور مینز لبخندی زد و گفت: متوجه شدم، اما میخواهید چه کار کنم؟ من تا جایی که میتوانم شما را در جریان امور میگذارم، اما مسائل محرمانهای هم هست که….
– ببینید پروفسور هر ابلهی اینرا میداند که بمب اتمی زاییده جرم معینی اورانیوم 235 یا پلوتونیوم تحت شرایطی معین است. آنچه در این اطلاع ساده جنبهٔ محرمانه دارد مقدار این جرم معین و چند و چون این شرایط معین است. من از شما نمیخواهم به من اسرار را بگویید، من فقط سوالم یکچیز است: گومث مشغول چه کاری است؟ دارد یک بمب جدید میسازد؟
– متأسفم، اما نمیتوانم به این سوال جواب بدهم.
بدین ترتیب بود که تصمیم گرفتم به گومث نزدیکتر بشوم و در نتیجه کمکم گومث را بهتر شناختم. متوجه شدم گومث عاشق خوراک مرغ است و دوست دارد خودش اتاقش را جمع کند و شدیدا” هم وسواسی است، تا جایی که گاه در حین مذاکراتش با پروفسور مینز اتاقش را هم همزمان جارو میکند. وقتی علت این وسواس را پرسیدم جواب داد: ببین دوست من، تو هم اگر توی یک حلبی آباد بزرگ شده بودی، قدر نظافت را میدانستی.
و گومث رفتهرفته داستان زندگیاش را برایم تعریف کرد: کودکیاش را در پورتوریکو. فقر و فلاکتی را که از اول او و همهٔ خانوادهاش با آندست بهگریبان بودند، آمدنشان را به آمریکا و اینکه با چه جان کندنی بالاخره موفق شده بودند اول اقامت و بعد تابعیت بگیرند، ادامهٔ زندگی در ساختمانهای نیمه مخروبهٔ نیویورک که روی حلبی آبادهای پورتوریکو را سفید میکرد. نخستین آشناییاش با ریاضیات و فیزیک و بیدار شدن علاقهاش به علم، صبحها کار کردنش در آن رستوران در نیویورک به عنوان ظرفشو و کتاب خواندنهای شبانهاش،…
– و حالا چه خولیو؟ حالا راضیای؟
– چرا نباشم؟ حقوقم ماهبهماه تحویل پدر و مادرم میشوم و خودم هم فوری از نتیجهٔ تحقیقات بزرگترین دانشمندان آمریکا آگاه میشوم لازم نیست ده سال صبر کنم تا این تحقیقات اجازهٔ انتشار بگیرد.
– یعنی هیچ دلت نمیخواهد که از اینجا بیرون بروی؟
– نه. چرا باید چنین چیزی را بخواهم.
– من چه میدانم؟ بیرون، دوستدختری یا نامزدی، کسی را نداری که گاهی دلت برایش تنگ شود؟
خولیو از این حرف من سرخ شد و من یکدفعه یادم میآید وقتی ما برای بازداشت کردنش به آن رستوران در نیویورک ریخته بودیم، انگار دخترکی که از مشتریها سفارش غذا میگرفت، دستپاچه شده بود…
تحقیق در این مورد برای آدمی مثل من که شغلش خبرنگاری بود کاری نداشت و این امر که حق خروج از خانه را نداشتم نمیتوانست مانع بشود، چون حق داشتم به بیرون تلفن بزنم – البته بیآنکه اجازه داشته باشم شماره تلفن آن خانه را به کسی بدهم یا بگویم از کجا تلفن میزنم.
از قضا درست در همین اثنا پروفسور مینز سر رسید و من آمدن او را بهانه کردم و فوری پایین رفتم، به یکی از رفقایم در نیویورک تلفن زدم و از او خواستم برود تحقیق کند آیا دختری که در رستوران کار میکند، نامزدی نداشته که از مدتی پیش مفقود شده؟ قرار شد دو روز بعد در همان ساعت تلفن بزنم و جوابم را بگیرم.
پنج ساعت بعد که مذاکرات پروفسور مینز با خولیو تمام شد، دوباره بالا رفتم. گومث سرگرم کار بود و اصلا” متوجه حضورم نشد: در اتاق راه میرفت و هر از گاهی میایستاد و چیزی را روی تابلو سیاهی که به دیوار نصب بود مینوشت. نیم ساعتی ماندم و چون دیدم خولیو اصلا” وجودم نیست، او را تنها گذاشتم و برگشتم.
چهارساعت بعد که مجددا” بالا رفتم تا بهگومث بگویم که شام حاضر است، دیدم که او همچنان مشغول کار است. چند بار صدایش کردم، اما بینتیجه بود. پس به پایین بازگشتم، غذایش را توی یک سینی گذاشتم و برایش بردم بالا.
صبح، گومث همچنان کار میکرد و دست به سینی غذایش نزده بود.
این قضیه چهل و هشت ساعت تمام ادامه یافت: گومث نه چیزی میخورد و نه میخوابید. ماجرا را با لایتزر در میان گذاشتم و گفتم که نگرانم مبادا این همه بیخوابی و غذا نخوردن او را از پا دربیاورد. به اصرار من لایتزر به واشینگتن تلفن زد تا کسب تکلیف کند. جوابی که به او داده شد خیلی صریح و ساده بود. کاری به کارش نداشته باشید و فقط مراقب باشید کسی غیر از افراد مجاز به خانه نزدیک نشود!
بنابراین باید منتظر دیدار بعدی پروفسور مینز میماندیم.
چیزی که از آن میترسیدم در شب چهارم بیخوابی گومث اتفاق افتاد: صدای خفهای مرا از خواب پراند. فوری دویدم بالا و دیدم گومث نقش زمین شده است. به کنارش دویدم.
– خولیو!
خولیو مثل یک آدم ماشینی از جا بلند شد:… تابع دلتا به هیچ دردی نمیخورد.
– خولیو!
نگاه شگفتزدهاش بر من نشست. تویی؟ سلام. من فعلا” گرسنهام نیست، بعداً شام میخورم.
خواستم به او بگویم که ساعت سه صبح است، اما خولیو بیاعتنا به من به طرف تابلو سیاه رفت. نوشتههای روی آنرا پاک کرد و سرگرم نوشتن فرمولهایی دیگر به جای فرمولهای قبلی بر روی آن شد.
درمانده و نگرانتر از پیش به اتاق خودم برگشتم.
دو روز بعد پروفسور مینز آمد و بیاعتنا بهما پیش گومث رفت. سه ساعت بعد که برمیگشت، جلوش را گرفتم.
– پروفسور؟
– بله؟
– من نگرانم.
– نگران چه؟
– نگران حال گومث. با امروز پنجروز است که نه لب به غذا زده و نه خوابیده!
– هیچ مهم نیست! تحقیقاتش خیلی مهمتر است.
مینز را مردی انساندوست میشناختم. اما هرگز فکر نمیکردم که او فیزیک را بیشتر از انسانها دوست داشته باشد.
– این که جواب نشد پروفسور.
– ببین جانم، طرز کار کردن خولیو هیچچیز عجیبی نیست: نیوتون هم مثل او کار میکرد.
– من کاری با نیوتون ندارم. خولیو نه غذا میخورد و نه میخوابد. چرا؟
– شما قادر بهفهم علت این امر نیستید! جواب پروفسور ناراحتم کرد.
– بله میدانم پروفسور، من فقط یک روزنامه نگار بیسواد و بیچارهام و هرگز نخواهم توانست متوجه مسائل والای فیزیک بشوم. اما من توضیح میخواهم!
پروفسور مینز پس از درنگی کوتاه گفت: قضیه خیلی ساده است. میلیونها و میلیونها دادهٔ فیزیک نظری، همه و همه در مغز گومث ثبت شده است و مغز گومث دارد این میلیونها داده را با هم مقایسه میکند تا بالاخره به رابطهای برسد که او را به هدف غایی رهبری کند.
– چه هدفی؟
– نظریهٔ میدان واحد.
پروفسور مینز این جمله را چنان گفت که انگار از امری بدیهی حرف میزند.
– نمیفهمم.
– ببین، چطور برایت توضیح بدهم. همانطور که حتما” میدانی پیشرفت ریاضیات به صورت امواجی غول آساست و در پی پیشرفت ریاضیات، علوم کاربسته هم با کمی تأخیر پیشرفت میکنند. بدین ترتیب که بعد از موج جبر در سدههای میانی، دریانوردی و توپخانه و عصر بخار و برق و … آغاز شد. پیامد موج ریاضیات نوین در سال 1875 هم آغاز عصر اتم بود. متوجه شدی؟
– هنوز نه.
– خولیو به ساختن موج بعدی مشغول است.
– پیامد آن موج چه خواهد بود؟ پروفسور؟ کنترل گرانش؟ کنترل شخصیت؟ هان؟
– نمیدانم و نمیخواهم هم بدانم. مهم پیشرفت علم است.
– آخر به چه بهایی؟ با گذاشتن سلاح در اختیار چه کسانی؟
پروفسور مینز بی آن که جوابم را بدهد سرش را پایین انداخت و رفت.
حدسم درست بود و آن دخترک نامزد خولیو گومث بود از وقتی خولیو ناپدید شده بود از ناراحتی سر از پا نمیشناخت. اما جریان را بهگومث نگفتم، لازم نبود او را بیهوده آزار بدهم. وانگهی نقشهای کشیده بودم.
سه روز بعد گومث را دیدم که آشپزخانه را زیر و رو میکرد.
– چیزی میخواستی؟
– چنان گرسنهام، انگار ماههاست چیزی نخوردهام.
– تقریبا” درست است: بیشتر از یک هفته است که نه غذایی نخوردهای و نه خوابیدهای.
– جدی؟
– بله.
و ناگهان گومث از حال رفت، اتفاقی که انتظارش را میکشیدم. لایتزر را صدا زدم و با هم او را به اتاقش بردیم و خواباندیم. گومث بیش از بیست ساعت خوابید. وقتی بیدار شد برایش سوپ آوردم.
– چه خبر خولیو؟ کارت تمام شد؟
– تقریبا”.
– پروفسور مینز به من گفت که تحقیقاتت خیلی مهم است.
– همینطور است.
– پروفسور مینز به من گفت داری دربارهٔ نظریهٔ میدان واحد کار میکنی.
– درست است.
– این نظریه خوب است یا بد؟
خولیو رویش را برگرداند.
– هان خولیو؟
خولیو با اکراه پاسخ داد: این جنبهاش دیگر به من مربوط نمیشود.
بلند شد و به اتاقش رفت. من هم دنبالش رفتم. من ریاضیدان نیستم، اما یکچیز را معادلهٔ پیچیده است و برای نوشتن این معادلات از حرفهای الفباهای یونانی و لاتینی و عبری و کلیهٔ علایم قراردادی استفاده میشود. اما آنچه بر تابلو نقش بسته بود فقط واریاسیونهای گوناگون پنج حرف و دو نماد بود که یکی از آنها به طرف راست اشاره میکرد و دومی به طرف چپ.
پرسیدم: معنای این دو علامت چیست؟
– این دو تا علامت را من خودم ساختهام معنای یکی از آنها خودش (میایستد) است و معنای دومی هم (ایستانده) میشود است.
– ممکن است بیشتر توضیح بدهی؟
خولیو جای هرگونه جوابی دستمال خیسی برداشت و نوشتههای روی تابلو را پاک کرد.
– چرا پاک میکنی؟
– نباید چشم هیچ غریبهای به آنها بیفتد.
– اینجا که غریبه نیست، حالا که پاکش کردی، فراموشت نخواهد شد؟
– من همهچیز را در ذهن دارم و هیچچیز را از یاد نمیبرم.
– خولیو، بهتر نیست کمی استراحت کنی؟ چرا به دیدن پدر و مادرت نمیروی و … نامزدت؟
– نامزدم؟ تو از کجا فهمیدی؟ اما خودت که میدانی من اجازه ندارم از اینجا خارج بشوم.
– اسیر که نیستی. به دریاسالار تلفن بزن و بگو دلت برای پدر و مادرت تنگ شده. میخواهی دو روز را در کنار آنها باشی. اگر موافقت نکرد تهدید به استعفا بکن.
خولیو لحظهای درنگ کرد، بعد ناگهان به وجد آمد.
– حق با تو است! من که زندانی نیستم.
با دشواری موفق شدیم، اما بالاخره تهدید به استعفا و دست کشیدن از کار مثمر ثمر شد و دریاسالار مک دانلد به ما اجازه داد پس از چند ماه اقامت در آن خانهٔ لعنتی برای دو روز به نیویورک برویم.
– اما فقط برای دو روز و تحتالحفظ!
– اما دریاسالار، مأمورانتان که نمیتوانند توی خانهٔ پدر و مادر من اتراق کنند!
– دم در میمانند!
به این ترتیب به نیویورک رفتیم. خولیو را پیش پدر و مادرش که از دیدار مجدد او پس از چند ماه به وجد آمده بودند گذاشتم و خودم به رستورانی که روزا، نامزد خولیو، در آن کار میکرد رفتم. دخترک اول باورش نمیشد که من دوست خولیو باشم. اما بالاخره قانعش کردم و نقشهای را که کشیده بودم با او در میان گذاشتم. روزا موافقت کرد ساعت 10شب در ایستگاه اتوبوس منتظر خولیو بماند. بعد برگشتم پیش خولیو و پدر و مادرش.
ساعت بیست دقیقه به ده از منزل آنها خارج شدیم و پیاده راه افتادیم. دو محافظمان، هیگینز و لایتزر را که پنجاه متر عقبتر پشت سرمان میآمدند ربع ساعتی دنبال خودمان کشیدم. بعد به خولیو گفتم:
– روزا توی ایستگاه اتوبوس منتظر تو است.
– روزا؟
– یواش! صدایت را میشنوند. من این ایستگاه اتوبوس را طوری انتخاب کردهام که نزدیک یک توالت عمومی است. با هم میرویم آنجا. تو سه دقیقه بعد از من خارج خواهی شد و با روزا سوار اتوبوس میشوی.
– اما…
– امایی در کار نیست. بیا این را هم بگیر. صد دلار به او دادم.
– اما…
– چرا تعارف میکنی؟ همهٔ پولت را که برای پدر و مادرت میفرستند. بگیرش. تو فقط سه دقیقه بعد از من خارج شو و فوری با روزا سوار اتوبوس بشو. کاری هم به بقیهٔ چیزها نداشته باش. من توی هتل مدیسون پارک هستم.
– اما…
– دیگر حرف نزن. رسیدیم. آنجا را نگاه کن روزا منتظر تو است.
از پله های توالت عمومی پایین رفتیم. حدس اول درست درآمد. از آنجا که توالت عمومی دو خروجی داشت محافظان رفتند و کنار یکی از خروجیها ایستادند و دنبالمان پایین نیامدند. حدس دومم هم درست درآمد. پس از چند دقیقه توانستم یک نفر هم هیکل خولیو را میان کسانی که آنجا بودند پیدا کنم و همزمان با او خارج شوم.
به هیگینز دستی تکان دادم و او که همراه مرا نمیتوانست در تاریکی شب تشخیص دهد. او را به جای خولیو گرفت، لایتزر را صدا زد و تعقیب دوباره شروع شد. من فقط خدا خدا میکردم یارو برنگردد و زودتر از موقع لو نروم.
خوشبختانه تا چند خیابان آن طرفتر هیچ اتفاقی نیفتاد و من پس از ده دقیقه پیادهروی از مردی که همراهم بود جدا شدم و به طرف هیگینز و لایتزر برگشتم.
– پس خولیو کو؟
– من چه میدانم.
– آن مرد؟
– خولیو نیست.
– خولیو کجاست؟
شانهها را بالا انداختم. لایتزر برگشت و به هیگینز گفت: تو برگرد توالت عمومی را بگرد. نه اولش برو ببین نکند خولیو جلو باشد و این مردک دروغ بگوید.
گفتم: آقایان، من رفتم. اگر کاریم داشتید، توی هتل مدیسون پارک پیدایم میکنید.
سخت خوابم برد. دائم چهرهٔ نگران پروفسور مینز و خولیو گومث به چشمم میآمد که چطور از جواب به سؤال مستقیم من از پیامدهای کشف گومث طفره میرفتند. برای صدها بار نابودی بشریت اسلحه ذخیره شدهبود و باز عدهای، دانشمندان را بهجستجوی سلاحهای باز هم کشندهتر بر میانگیختند.
ساعت چهار صبح صدای زنگ تلفن بیدارم کرد. خولیو بود.
– سلام، کجایید؟
– سلام، مژده بده.
– چی شده؟
– من و روزا با هم ازدواج کردیم.
– اما شما که بیست و یک سالتان نشده!
– ما نیویورک نیستیم. یکراست رفتیم به یک ایالت دیگر و در اینجا برای ازدواج لازم نیست آدم 21 سالش باشد.
– خب، مبارک باشد، کی برمیگردید؟
– ساعت 10صبح نیویورکم.
قطع کردم و خوشحال آمادهٔ خواب شدم که در زدند. دریاسالار مک دانلد بود.
– خولیو کجاست؟
– جایش امن است. نمیخواهد نگرانش باشید.
– کجا رفته؟
– رفته بود ازدواج کند و حالا در راه بازگشت است. ساعت 10میرسند نیویورک.
– بگذار این پسره دستم بیفتد. توی یک پادگان زندانیاش میکنم و …
– جناب دریاسالار فعلا” که خولیو برنگشته و من هم خوابم میآید. ممکن است رفع زحمت کنید.
خولیو و روزا ساعت 10 صبح بههتل رسیدند و به اتاق میآمدند. دریاسالار فوری سر خولیو فریاد کشید: پسرهٔ احمق! کجا رفته بودی؟ دوست داری توی یک پادگان زندانیات کنم؟ تازه چرا تابلو را پاک کردی؟ خیال میکنی حافظهات آن قدر قوی است که احتیاج به یادداشت نداری؟ زود باش فرمولهایی را که پیدا کردهای روی این کاغذ بنویس!
روزا وحشتزده نگاهی بهمن انداخت. خولیو آرام و مطیع پشت میز نشست و کاغذ و قلم را در دست گرفت و به فکر فرو رفت. بعد ناگهان قلم را زمین انداخت و فریاد کشید: خدای من، همهاش از یادم رفته!
رنگ از روی دریاسالار پرید.
– این که نمیشود؟ ببین جانم، عزیزم، تو محال است چیزی یادت برود. تو… تو بزرگترین مخ ایالاتمتحدهای! من که نمیخواستم تو را بترسانم. نه نترس، هیچ کاریت ندارم. بیا… آرام باش… فکر کن و بنویس.
– یادم رفته! همهچیز یادم رفته!
– آخر چرا؟ چطور ممکن است؟
– من… از وقتی که با روزا ازدواج کردم. دیگر همهچیز از یادم رفته! نه تنها فیزیک، بلکه جمع و تفریق را هم فراموش کردهام. من دیگر هیچچیز نمیدانم.
دریاسالار دو دستی بر سر خود کوبید.
امروز بیست و دو سال از آن ماجرا میگذرد و همهٔ قهرمانانش بجز من و روزا مردهاند.
هیچوقت یادم نمیرود وقتی که اولین بچهٔ خولیو و روزا به دنیا آمد، به دیدنشان رفتم و خولیو به اصرار گفت باید ناهار پیششان بمانم. گفتم باعث زحمت روزا میشود. جواب داد که نه و با هم میرویم غذا از بیرون میگیریم. روزا گفت که پس خرید هم بکنیم و فهرست بلند بالایی از چیزهایی که لازم داشت به ما داد.
تا پیتزاهایمان حاضر بشود رفتیم یک سوپرمارکت برای روزا خرید بکنیم. خولیو فهرست را میخواند و فروشنده جنسها را یکییکی روی پیشخوان میگذاشت و قیمتها را روی یکتکه کاغذ مینوشت. وقتی کارش تمام شد، قیمتها را جمع زد و گفت: میشود دویست و بیست و هفت دلار و چهل و دو سنت.
خولیو کاغذ را از دست او گرفت، نگاه سریعی به ارقام انداخت و گفت: نخیر، میشود دویست و بیست و شش دلار و هشتاد و شش سنت. یک دور دیگر جمع بزنید.
فروشنده دوباره جمع زد و با ناراحتی گفت: بله حق با شماست، میشود دویست و بیست و شش دلار و هشتاد و شش سنت.
و چون نگاه حیرت زدهٔ مرا دید، اضافه کرد: شتر دیدی، ندیدی. قبول؟
سلام.آقای مجیدی از شما بابت این داستان علمی تخیلی که منتشر کردید خیلی خیلی ممنونم.متن اصلی داستان برام معنا و مفهوم داشت.ولی پایانش رو نفهمیدم.ممکنه توضیح بدید؟
ممنون
ممنون دکتر مجیدی، کارتان حرف نداشت. دو قسمت را با هم خواندم. حقیقتش داستان آن ریاضیدان هندی خیلی توجهم را جلب کرد. یک جورهایی انگار برای اثبات این که داستانهای علمی تخیلی زیاد هم دور از واقعیت به نظر نمیرسند، هنر خوبی بود که داستان آن ریاضی دان را هم کنار داستان ذکر کردید.
به هر حال خیلی ممنونم 😉
چرا این کار رو کرد اخه؟؟؟چرا چرا چرا؟؟؟
پروفسور مینز خوب بود همه چی فدای علم!!!
:))
قشنگ بود.
مرسی.
عالی بود. ممنون
میگم یارو ازدواج کرد کلا از علم منصرف شد
گومث بیچاره تازه داشت بزرگترین کشف ها رو انجام میداد
ولی بره سر خونه زندگیش بهتره
ممنون دکتر بازم برای داستان علمی تخیلی بزار
ممنون مثل همیشه عالی بود
ای بابا این ازدواج چه بلایی سر ادم میاره مرده بیچاره این همه زحمت کشید که… اخرهم …
داستانی که ادم مشتاق بود تا اخر بخواند
متشکرم دکتر
خیلی خیلی عالی بود
مخصوصا این قسمت اخرش که میرن خرید و خولیو دوباره قدرت ذهنیش رو نشون میده و میشه نتیجه گرفت که فورمول ها رو هم فراموش نکرده. این به خواننده یکم دل گرمی میده و داستان با آخر خوش تموم میشه!