میترسم بمیره
اول : پیرمرد ، عاشقانه و مثل پروانه دور پیرزن
میچرخید، مبتلا به رعشه دست بود. یک لحظه پرستار نمونه آزمایش خون را دست
پیرمرد داد تا بگیرد. حواسش نبود به پیرمرد گفت در فاصلهای که نمونه بعدی را
میگیرد ، نموه اول را تکان بدهد تا نمونه لخته نشود و نمیدانست دستهای پیرمرد
اصلا ذاتا برای این کار ساخته شده.
– دکتر … نوشته بود بستری بشه ، خودش نخواست. صبح به زور
آوردمش ، میترسم بمیره. میشه عمل بشه؟
«میترسم بمیره» را با لحنی صادقانه و تأثیرگذار و پر از آه و
افسوس گفت.
پیرزن COPD (بیماری انسدادی مزمن ریه)
داشت و باید با بیماریاش تا آخر عمر بسازد.
دوم : من که وقتی نوشتنم بگیرد باید مطلبی را بنویسم
وگرنه بارها پیش آمده منابع مطلبی را برای اینکه در آینده دربارهاش بنویسم ذخیره
کرده باشم و اصلا سراغش نرفته باشم. شما هم هینطوری هستید؟
دوم: دقیقا همینطورم.
فکر میکنم اکثر وبلاگ نویسها اینطور هستند. مطلبی رو که ننویسی بیات میشه و تازگیش رو برای نویسنده از دست میده. مطلبی که نویسنده با شوق ننویسه جادویی برای انتقال به خواننده نداره.
سلام
نگران نباشید همه ی آدمها همینطوریند
اصولا هر کاری که قرار باشه از قلب و روح آدم سرچشمه بگیره به این شکله.
حتی من که خاطره نویسی میکنم اغلب”گاهی پیش اومده که اتفاقاتی برام افتاده که کلی هیجان زده ام کرده ودلم خواسته راجع بهشون بنویسم ولی یا ناگهان حس نوشتنش رو از دست دادم یا نوشتم و سیو کردم تا بعد ارسال کنم اما این بعد هیچوقت سروکله اش پیدا نشده
امیدوارم همیشه موفق باشید آقای دکتر
وامیدوارم این کامنتم مثل اونیکی نپره
شیما
با سلام بر آقای مجیدی عزیز
خواهش می کنم ماجرای نقد عبدالطیف عبادی، ایرانی مقیم انگلستان را بر یکی از مقاله های محمد درویش و پاسخ متقابل ایشان را در وبلاگ سنتز پیگیری فرمایید.
با تشکر.
[گل]