یک داستان کوتاه از چخوف
آنتوان چخوف نویسندهای است که خواندن داستانهای کوتاهش را دوست دارم ، نمیدانم چرا ، شاید به خاطر اینکه این نویسنده توانا پزشک بوده و داستانهایش گاه رنگ و بوی پزشکی دارند و شاید هم تنها به خاطر مهارتش در نوشتن داستانهای کوتاه. “شب وحشتناک” ، یکی از داستانهای طنز کوتاه آنتوان چخوف است:
هنگامی که پتروویچ سپکتروف فتیله لامپا را پایین کشید و داستانش را آغاز کرد ، رنگ رخسارش به سپیدی گرائید و صدایش به لرزه افتاد:
کریسمس سال 1883 بود. دنیا را تاریکی غلیظ و نفوذتاپذیری در برگفته بود. من از خانه یکی از دوستانم ( که بعد از آن سال فوت کرد) به منزل برمیگشتم. شب تا دیروقت بیدار مانده و جلسه احضار ارواح تشکیل داده بودیم. بنا به عللی خیابانهایی که از طریق آنها به خانه باز میگشتم چراغهایشان خاموش بود و من مجبور بودم تقریبا کورمال کورمال راهم را پی بگیرم. در مسکو جنب کلیسای سنت ماری و در خانه کارمند کشوری کاداورف و به عبارت دیگر در یکی از دورافتادهترین محلههای ناحیه آربات ساکن بودم. همانطور که گام برمیداشتم ، افکار تیره و تار و غمافزایی ذهنم را به خود مشغول میداشت :”پایان عمرت نزدیک است…توبه کن!” اینها کلماتی بودند که…
ادامه داستان”شب وحشتناک” : فایل PDF به حجم 200 کیلوبایت
شما میتوانید بیوگرافی چخوف را در کتابخانه وبلاگم ، در اینجا بخوانید.
نظرات بسته شده است.